قبل التحریر: چون حوصله و تمرکز از من دور شده بود، مدتی این مثنوی تاخیر شد. امّا نوشتن در اینجا و دوستان خوبی مانند شما به واقع آرامش بخش است؛ پس شروعی دوباره را باید.

«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر *** یادگاری که در این گنبد دوار بماند»

   راه رفتنی را همه باید برویم، امّا مساله این است: چگونه رفتن و کجا رفتن. بودن یا نبودن مساله این نیست. مساله مسیری است که می‌پیماییم و یادگارانی که بر جای می‌گذاریم و چه یادگاری بهتر از عشق که عاشقی شیوه رِندان بلاکش باشد.

   ابتدا دکترها قطع امید کردند، 13 روز اول سال که البته امسال شده بود17 روز، همه جا تعطیل بود و پیدا کردن دکترها یک ماز پیچیده و دشوار، اکثرشان در سفر بودند و یکی دوتایی هم که تلفنی مزاحمشان شدم همان صحبت‌های ناامیدکننده را می‌گفتند که نهایت یک هفته دیگر بیشتر دوام نمی‌آورید. امّا برای من که ثابت شد همه چیز دست خداست، روند بهبود هرچند کند و آرام از ابتدای اردیبهشت آغاز شد تا روز 18ام. اردیبهشتِ امسال قرار بود با هم برویم زیارت ارباب، با چه شوقی از زیارت سخن به میان می‌آوردید و می‌گفتید: «قراره علی هم با ما بیاد و مواظبم باشه» و  18ام روز حرکت از نجف به کربلا بود که از ICU مرخص شدید. چند روزی در بخش و بعد در خانه تا آخرین روز اردیبهشت که دیگر اجازه ندادید مواظبتان باشم. چه زود گذشت،‌ چه زود، چشم به هم زدنی بود. یاد این نوجه افتادم «رسم عاشق کشی همینه، عاشقت کربلا نبینه»، ولی نه اشتباه می‌کنم، آنقدر خواب‌های زیبایی از کربلا دیده بودید و دقیق توصیفش می‌کردید که یک بار یکی از مشرف‌شدگان به عتبات به شما گفت «دورو نواژ، آقا مرتضی تو بِشته کربلا». لااقل باز هم دیدم که دنیا بسیار فراتر از ماده‌ایست که قفس ما شده. بگذرم که این مثنوی هفتاد من کاغذ شود، تجربیانی از نگهداری بیماران در کما و بیهوش در این مدت کوتاه کسب کردم که در ادامه مطلب نوشتم. خودم که در اینترنت جستجو کردم اطلاعات زیادی پیدا نکردم و پرستارهای بیمارستان هم بسیاری از نکات را نمی‌دانستند که بگویند، به چز یک آقای اسدی نامی که بهیار بازنشسته بود و ان شاء الله خداوند متعال عاقبت به خیرش کند.